حرفهای تکراری :
احساس عجیبی دارم .
نمیتوانم احساسم را به زبان بیاورم .
همانند انسانی که مرگ و ملکوت الموت را پشت خانه خود می بیند که انتظار بیرون رفتنش را می کشد.
آری این بدان معنا نیست که از مرگ هراسی داشته باشم .خیر ... مرگ را تنها داروی شفا بخش الام ودردهایم میدانم.
ولی احساس سرد و مبهمی مرا فرا گرفته ورهایم نمی کند وچونان خنجرهای آتشین نیش بر روحم فرو میبرند .
سوزانم...
؛حیران و بی قرارم...
؛احساس سردی می کنم
می خواهم گریه کنم ، ولی بغضی سنگین تمام وجودم رامی فشارد .
چشمهایم برای یک قطره اشک ریختن تمنا می کند...
وسینه ام برای سوختن تمام کوچه های تاریکش راآماده می سازد.
وشاید هق هق آرام وبی سرو صدای گریه است که چون مرهمی بر تمام زخمهای دلم مهر سکوت میگذارد ؟!
چرا ؟ چرا ؟...
و شاید وجودم می سوزد ؟!
سردی و انجماد و یاس و تنهایی تمام هستی ام را فرا گرفته است.
گامهای بودنم در زنجیر و حصار... تاب پیمودن ندارد .
میخواهم فریاد برآورم و بنالم ...
خوشا بحال تو ای دیده که این چنین عقده هایت را با اشک ریختن خالی میکنی و خوشا به حال گونه های سرد که گرمای محبت آمیز اشکها را بر خود میخراماند .
و خوشا به حال لب وشانه هایی که لرزان لرزان آمدن گریه را به استقبال نشسته اند .
ودیگر از بودن خسته شدم ؟ !
خسته شدم ،از همه چیز و همه کس بیزارم...
دیگر نمی خواهم به دیدن به گوش دادن به حس کردن ادامه دهم ... می خواهم بروم.
می خواهم امشب را تا صبح ناله بزنم و از خدا طلب رفتن کنم.
خدایا...
خدایا ،بودن برایم بس است .
خدایا، ماندن برایم بس است.
خدایا،سوختن برایم بس است.
خدایا میخواهم قفس تن را بشکنم وبسویت بیایم.
واگر می شد تا صبح اشک می ریختم تا اشک چشمم تمام شود وخون گریه می کردم.
ای خدا ...
التماس میکنم وخواهش میکنم مرا به سوی خود بخوان.
خدایا...
میدانم لیاقت آمدن ندارم.
میدانم لیاقت خوب شدن ندارم.
میدانم لیاقت با تو حرف زدن ندارم .
میدانم که آتش دوزخت را برایم مهیا نموده ای.
میدانم که بوی بهشت تو را هم نخواهم شنید ...
میدانم که رو سیاه ترین بنده هایت هستم ...
میدانم آلوده و شیطا نی هستم ...
میدانم...
میدانم...
میدانم...
میدانم...
ولی ،خدایا لطفی کن ومرا صدا بزن...مرا به سوی خودت ببر ...
اگر مرا به جهنمت هم میبری ،مرا ببر...
میخواهم از این دنیا خلاص شوم ...
میخواهم از سوختن در اینجا خلاص شوم...
آنجا هر چه خواستی مرا بسوزان...